شهدا این گونه بودند 1
05 تیر 1394 توسط سفیران نور
سردار شهید یوسف کلاهدوز
مشغول کار در منزل بودم. حواسم از حامد پرت شد. یکدفعه از روی صندلی افتاد زمین و سرش غرق خون شد. او را به دکتر رسانیدم و سرش را پانسمان کردیم. خیلی میترسیدم که مبادا یوسف با من دعوا کند و ناراحت شود و بگوید: « چرا مواظب بچه نبودی؟ «وقتی آمد مثل همیشه سراغ حامد را گرفت. گفتم: » خوابیده «بعد هم قضیه را برایش تعریف کردم. فقط گوش داد. آرام آرام چشمهایش خیس شد. لبش را گاز گرفت. بعد گفت: » تقصیر من است که تو را با حامد تنها میگذارم. چارهای ندارم. مرا ببخش. « وقتی این جملات را گفت، خیلی شرمنده شدم. در همهٔ برخوردهایش این عشق و محبت را بهپای زندگیمان میریخت.
راوی : همسر شهید